سايت اختصاصی سردار شهيد سپاه اسلام حسين امامی

در بیان چگونگی شهادت اسوه حقیقی تقوی و صبر برادرعزیز حسین امامی


با درود به رهبر معظم انقلاب اسلامی و خانواده های معظم و ارجمند شهدای انقلاب اسلامی در جهاد مقدس با کافران بعثی عراق قبل از آنکه در باره چگونگی شهادت سردار رشید اسلام سخن آغاز کنم لازم است در مورد مأموریت واحد طرح و عملیات قرارگاه نجف هنگام عملیات بدر توضیح مختصری بدهم. واحد ( طرح و عملیات قرارگاه نجف ) ما که برادر حسین امامی در سمت مسئولیت معاون آن بود مأموریت داشت که بعد از هجوم اول نیروهای اسلام به مواضع دشمن بعثی در مسیرهای تعیین شده علایم و راهنمایی هایی را نصب نماید تا هاورکرافتها و هلیکوپترهای ارتش اسلام با استفاده از آن نیرو و امکانات برای نیروهای مستقر در مواضع فتح شده برسانند و این کار به لحاظ محدودیت قایق ها در کمک رسانی و رساندن تدارکات بسار مهم و حیاتی برای عملیات مذکور بود ، زیرا هاورکرافتها و هلیکوپترها به لحاظ ظرفت و سرعت بالا می توانستند نیرو و امکانات بیشتری به خظ منتقل نمایند و مجروحین را نیز زودتر به محل اورژانس برسانند. بهر حال طرح و عملیات چند روز قبل از عملیات برادران واحد را در تیم های مخصوص اینکار تقسیم نمود و با وسایل و امکاناتی که از قبل تهیه شده بود به مسیرهای تعیین شده اعزام داشت و تا چند ساعت قبل از عملیات کار نصب علایم به اتمام رسید بعد از شروع عملیات در همان ساعات اولیه از فرماندهی قرارگاه اطلاع داده شد که باید هر چه زودتر یکی از علایم را در مسیر دیگری قرار داد زیرا مسیر قبلی نامناسب جهت عبور هاورکرافت تشخیص داده شده و عملاً موانعی در کار بوجود آمده ، بدین لحاظ بوسیله بی سیم به یکی از تیم ها که شهید خادم سر تیم آن بود اطلاع داده شد در نقطه ای مشخص بروند تا با الحاق به قایق شهید امامی به اتفاق مسیر جدید را شناسایی نمایند.
ساعت چهار و نیم الی پنج و نیم صبح بود. شهید امامی به سنگری که من در آن چند ساعتی استراحت می کردم آمد و بعد از بیدار کردن من پرسید قایق کجاست؟ گفتم که کنار اسکله شهید همت است. گفت آماده شو برویم. من هم با سرعت آماده شدم و به اتفاق به سراغ قایق رفتیم. سکانی که در آن به اتفاق شاگردش خواب بودند بیدار شد و قایق را روشن کرد و ما سوار شدیم و براه افتادیم. شهید امامی مانند همیشه آرامش خاصی داشت و من را نیز آرامش می داد. بطرف نقطه مشخص شده رفتیم. بعد از گذشت چند دقیقه به آنجا رسیدیم. چون موقع نماز صبح بود نماز را همانجا در قایق خواندیم و سپس باتفاق تیم شهید خادم همراه دو قایق براه افتادیم. شهید امامی یکی از قایق ها را که من و او در آن بودیم می راند.
به یکی از پلهای آماده نصب و انتقال رسیدیم وچون این پل جلو مسیر ما بود مجبور شدیم آن را دور بزنیم و اینکار مقداری طول کشید. بعد از قرارگرفتن در مسیر صحیح شهید امامی قایق را متوقف ساخت و شهید خادم را که باتفاق چند تن از برادران درقایق دیگر پشت سرمان حرکت می نمود را صدا کرد و ایشان آمد در قایق ما. شهید امامی به ایشان گفتند که مسری را که می خواهم برویم شناسایی نشده و امکان دارد دشمن در آن هنوز مستقر باشد بهتر است من و تو و شهنی(راوی ماجرا) باهم برویم و آنرا شناسایی کنیم و اگر آزاد شده بود می آییم و دیگر برادران را نیز می بریم. شهید خادم پذیرفت و به افراد تیم خود گفت شما اینجا بمانید تا ما برگردیم. ان شاء الله. قایق ما که در آن شهید امامی و شهید خادم و من و سکانی و یک بسیجی دیگر بود به راه افتادیم. شهید امامی هدایت قایق را بعهده داشت و شهید خادم در جلو ایشان و من در سمت راست شهید خادم و دو نفر سکانی در جلو قایق بودند. شهید امامی صحبتی نمی کرد و همچنان با آرامش خاصی قایق را می راند و افق دور را نگاه می کرد. من گفتم اگر صبحانه می خورید یک کنسرو ماهی باز کنم. شهید امامی گفت من میل ندارم ولی شهید خادم گفت من می خورم. دیشب هم شام نخورده ام خیلی گرسنه ام. کنسرو را باز کردم چون نان نداشتیم خالی شروع به خوردن کردیم. و به سایرین هم تعارف کردیم آنها هم گفتند میل نداریم. حین خوردن شهید امامی به شهید خادم گفت از برادرت خبر دارید. ایشان جواب داد که خبری ندارم.

در این هنگام یک گلوله چهل الی پنجاه متری ما در آب خورد. شهید خادم گفت فکر کنم که ما را دیده اند. و بعد با شوخی ولهجه دزفولی گفت : عزیه گراش سرمونو نخوره. همه یک خنده ای کردیم. آبراهی که در آن قایق می راندیم هیچکس رفت و آمد نمی کرد و قایقی در آن دیده نمی شد ولی علائمی مبنی بر آزاد بودن آبراه در کنار نیزارها نصب بود. ولی از اطراف آبراه که در چه موقعیتی بود خبر نداشتیم. ساعت شش و پانزده دقیقه صبح بود. مقداری که جلوتر رفتیم ناگهان گلوله ای کنار قایق سمت چپ شهید امامی منفجر شد و همگی به هوا بلند شده و در قایق افتادیم. قایق با سرعت زیادی که داشت با سرعت منحرف شد و به داخل نیزار ها رفت و من احساس می کردم که در هوا شناورم و دارم بالا می روم. مثل اینکه صدها تن باهم دارند صلوات می فرستند. فکر کردم شهید شده ام و با ناله اشهد ان لا اله الا الله می گفتم ولی صدایی از دیگران بگوشم نمی رسید. به پایین نگاه کردم دیدم شهید امامی کنار قایق افتاده و حرکتی از او صورت نمی گیرد. به کنار نگاه کردم. شهید خادم افتاده بود و چشمهایش برگشته بود و خون در زیر بدنش موج می زد. قایق سوراخ شده بود و آب از آن بداخل می آمد صدای سکانی ها مرا متوجه خود کرد بخود نگاه کردم و دیدم خون از من سرازیر شده و دستم به پایین افتاده. حالت بیهوشی به من دست داد سعی کردم خونسردی خود را حفظ کنم. به صحبت آمدم و به سکانی گفتم برادر اگر می توانی قایق را از نیزارها در بیاور و در آبراه قرار بده. با حالت گریه جواب داد برادر نمی توانم. و بعد به صورتش را برگرداند دیدم ترکش به سمت راست صورتش خورده و گوشش را از بیخ کنده و فواره خون بیرون می ریزد. سکانی دیگر که بچه بسیجی بود شروع کرد به ناله کردن نگاه کردم دیدم ترکش به دست راستش خورده ولی سطحی است. نگاهم به شهید امامی افتاد که کف قایق افتاده بود. دستش زدم و صدایش کردم. دیدم صدایی از او نمی آید و بی حرکت است. شهید خادم را هم نگاه کردم ، دیدم ایشان هم شهید شده اند. با دست چپم بلند شدم و پتو روی آنها انداختم. آب همچنان بداخل قایق می آمد و با خون شهد امامی و شهید خادم مخلوط شده بود. آمدم کنار فرمان قایق و استارت آن را زدم. قایق بحول و قوه الهی روشن شد. قایق را هر طور که بود با زحمت به سمت آبراه بردم. احساس ضعف بهم دست داده بود شروع به داد زدن و کمک خواستن کردم و بسیجی سکانی هم همین کار را می کرد. چند گلوله توپ یا کاتیوشای دیگر به فاصله پانزده الی بیست متری ما اصابت کرد. همینطور قایق به آرامی در آبراه حرکت می کرد که دیدم یک بلم کوچک که دو نفر در آن بودند کنار نیزار ایستاده. بلندتر صدا زدم و کمک خواستم. آنها صدای ما را شنیدند و بطرفمان آمدند. وقتی رسیدند پرسیدند برادر چه شده؟ جواب دادم برادر کمک کن برادران شهید شده اند و ما هم زخمی شده ایم. با عجله آمدند ، سوار قایق شدند وقتی شهید امامی و شهید خادم را دیدند. صلوات فرستادند وبا عجله شروع به راندن قایق کردند. یکی از انها آب قایق را با بشکه خالی می کرد. من دیگر نفهمیدم. وقتی چشم باز کردم خود را در اورژانس می دیدم. از پرستاران پرسیدم برادرانمان چه شدند. گفتند کدام برادران؟. گفتم اینها که با من بودند، جواب دادند سه تای آنها شهید شدند. بعد شروع به پانسمان کردنم نمود و در قایق خودمان گذاشت. در قایق چشمم به جسد شهید امامی و شهید خادم و سکانی افتاد. که در برانکارد پتویی روی آنها انداخته اند ، ما را با همان قایق بطرف خشکی بردند. در میان راه آب آمده بود و قایق نزدیک غرق شدن بود. برادری که قایق را می راند با سرعت آن را به طرف نیزار ها راند و قایق روی آنها قرار گرفت و از غرق شدن آن جلوگیری شد. به ایشان گفتم چرا با یک قایق دیگر نیامدیم. جواب داد قایق شما سرعتش بیشتر بود ولی چون سنگین شده دیگر مناسب نیست. لحظه ای بعد ما را در یک قایق دیگر قرار دادند ولی شهید امامی ، شهید خادم و سکانی را نیاوردند. گفتم آنها را بیاورید جواب دادند بعد می آییم می بریمشان. از اینجا دیگر از پیکر پاک این شهید جدا شدم و به بیمارستان منتقل شدم.

Home

Mosafere Karbala - Copyright © 2007-feb